سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

وقتی از صبح که برمی خیزی سر گیجه ای شدید گریبان گیرت می شود و همه جا با دمبالت راه می افتد و سر گردانت می کند، بهترین راه این است که یک جا لم بدهی جلوی باد کولر و بنی زیر آواز...

وقتی برای هزارمین بار داشتم تکرار می کردم: " ...جدایی حق دستامه که دستاتو نمی گیرم..." مامان بالاخره کلافه شد و طاقتش تمام شد و غرولند کنان گفت که به یک آهنگ شاد گیر بدهم و غم انگیز نخوانم...

حس می کنم بعضی چیزها جزو شخصیتم و زندگیم نوشته شده، انگار چیز دیگری در معادله ی زندگی ام صدق نکند...

داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه چیز وقتی خوب و ایده آل می شود که تو نمی خواهی؟!

مثل باران بهاری ای که به موقع نبارد و در زمستان ببارد... مثل قلب مرده ای که در جسم دیگری بتپد...

مثل یک طوفان بی موقع...

مثل یک غم سر زده در شادی ها...

 

پ.ن: حکمتش با خودش!

پ.ن2: صرفا جهت اعلام برائت از فسیلی و بی نظری!

نکته.ن: این عنوان شایسته ی مطلب زیباتری بود... :(


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/6ساعت 10:43 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک